من و خدا

ساخت وبلاگ
امان از دلتنگیای آخر سال ... هر چی رشته بودی پنبه میشه ... یه بغض که سر راه گلوت نشسته و با تمام توانت جلوی اشک شدنشو میگیری ...  به وقتش خیلی گریه کردی ... به هر زحمتی بغضتو میخوری و سرتو میگیری بالا ...دستتو میذاری رو قلبت که سه تا میزنه یکی نمیزنه ... چشماتو میبندی ... باز داشت یادت می رفت ک من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 299 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 13:43

با اینکه زمستونه ...ولی لاله شبیه پاییزه ... بارون دیشب حسابی خوشگلش کرده ... صدای کلاغای لاله با همه جا فرق میکنه ... چشمامو میبندم ... سوز هوا میخوره تو صورتم ...حدود دو ماه پیش بود که اومده بودم ...یکم بیشتراز دوماه...همینجا نشستم ... چقدررررر حالم بد بود ... قرار سی روزم با خدا داشت تموم میشد و ... فقط میدونم که حالم خیلی بد بود...خیلی ... بدون اینکه بفهمم اشکام میریخت روصورتم ... هوا تاریک شده بود ... راه همیشگیمو گم کرده بودم ... نمیدونستم چجوری باید برگردم خونه ... هی پلاک خیابونا رو میخوندم ... رسیدم به ایسگاه اتوبوس ... مامور ایستگاه صدام کرد....خانوم؟جمعه ست ...ماشین کم میاد ... چنتا رفت ...دیدم مثل اینکه حواستون نیست ...ساعت چند بود مگه؟...مامان چندبارزنگ زده بود ...چشامو باز میکنم ... چقدرآرومه امروز ...یادمه که دوسه روز بعدش که روز آخر وعده ی سی روزه م بود ... خدا جوابمو داده بود ... ومن باور کرده بودم که همه چی خوبه ... ولی الان دوباره همونجا واستادم ... .پی نوشت : نمی دونم چرا هرچی آرومتر و بی حواس تر از تو خیابونای شلوغ و پر ازماشین میگذرم ... همونقدر راننده ها حواس جمع من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

دیشب خیلی برزخ بود ... بد بود ... تاریک بود ... بلند بود ...خیلی بلند ... صب نمیشد ... من همیشه شبا رو دوس داشتم ؛ولی دیشب ترسیدم ... ازشب ترسیدم ... از تاریکی ترسیدم ...ولی چراغ خوابمو خاموش کردم ...خاموش کردم که تاریکتر بشه ... ساعت تکون نمیخورد ... می ترسیدم ...از همه چی ... به صفحه ی گوشیم نگاه میکردم و چند خط نوشته ای که گذاشته بودم رو صفحه ش که یه چیزایی و یادم نره ولی ... دیگه باورم داشت ازبین میرفت ... این آخرین باری بود که باور کرده بودم ... بالا رو نگاه کردم ...فقط نگاه کردم ...  من هیچوقت آدم فقط نگاه کردن نبودم ... بجز وقتی که پسرک قدبلند بهم گفت و خندید و رفت و منم فقط نگاش کردم و نخندیدم ... .اینبارم که باورم بشکنه ...فقط نگاه میکنم و دیگه نمیخندم ... . منا فلاحتی 95/10/07 من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 272 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

قرض گرفتم که بنویسمش ... فک کنم باید پسش بدم ...

من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 249 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

نمیفهمم حکمت این خواب هر روزه رو  که اصلنم تکراری نمیشه واسم ... دیگه داره میترسونتم ... بعضی وقتا میگم کاش دیگه نبینم ... ولی مگه دیدنش باخواستن من بوده که ندیدنش ... اوایل که باور داشتم خوابشم قشنگ بود ولی الان خوابش میترسونه منو ... بیشتر از یه ماهه ... شاید بجز چند شب ... هر روز یا هر شب دیدمش ... بدون اینکه بهش فکر کنم ...یهو وسط خوابای دیگه ... یروز عصر قبل اذان مغرب ...یبار سرشب ...یبار صب بعد نماز ... . این هفته خیلی خواب بودم ... یه هفته پر از خواب های درهم و حتی کابوس ... . خوابایی که دوس داشتم ببینمشون ولی بعد که بیدار میشدم و میدیدم که ... هیچی ... آدم نبینه بهتره ... ولی خواب همیشگیمو بازم دیدم ...لابلای خوابام ... . من خیلی زود عادت میکنم ... من خیلی سخت عادت میکنم ... این خواب داره منو می ترسونه ... 95/10/16 من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 250 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

روز چهلمم گذشت و من باز خواب می بینم . کاش می شد نخوابم .کاش می تونستم نخوابم ... . نمی دونم چند نفر مثل منن ... ولی من بیشتر زندگیمو با عشق خدا گذروندم ... . باورم ...اعتمادم ... اعتقادم ... جور دیگه ای بوده همیشه .  این بار اوضاع یکم پیچیده بود ... من حالم خوب نبود ... با خدا یه قراری گذاشتیم .قرار یه ماهه . اینکه درست سر ساعت تموم شدن قرار سی روزتون خدا جوابتونو بده ... باور نمیکنین ؟  من سخت باور می کنم ولی این بار فرق می کرد ... .  بعد ها یه جایی یه مطلبی خوندم راجع به کسی که خیلی تو این قضیه واسم پر رنگ شده و میبینم چقدر شبیه باور منه ... . می گذره ... شک می کنم ... می ترسم ... شاید اشتباه کردم ...  باز از خدا می پرسم ... باید باور کنم ؟باید اعتماد کنم؟ آیا؟آیا؟ ... با قرآنش بهم جواب میده ... یعنی من به قرآن باید شک کنم ؟ یعنی نباید باور کنم ؟ از همون شب خواب می بینم ... شب شهادت امام رضا (ع) ... خواب مشهد ... خواب صحن ... پر از صحنه هایی که خدا یه مدته بهم می گه باور کنم و شک دارم . سعی می کنم اعتماد کنم ... . به باور واعتماد خدا پیش میرم ... کاری که اگه به خ من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 290 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

خیابون بهشت ...تمام لحظه هایی که آروم آروم راه میرفتم و کف پیاده رو و نگا میکردم ... ذهنم باسرعت بیشتری به عقب برمیگشت ... به سالهای دختری که کوله پشتی کرم رنگشو مینداخت پشتش ...آستینای روپوش گشادشو تا میزد بالا... لبه جوب راه میرفت و دستاشو دو طرف بدنش باز میکرد ...نه واسه اینکه نیفته ... واسه اینکه کیفش بیشتر بود ... آخه آل استاراش تعادل و برقرار میکردن ..حتی باهاشون میشد پرواز کرد ... دختری که صدای خنده ش همه جا رو میگرفت بدون اینکه فک کنه داره بی آبرویی میکنه ... کافی بود دستاش بره تو جیبش ..ناخودآگاه سوت میزد ... دختری که میرقصید و آواز میخوند ...دختری که اطرافش پر از زندگی بود ...یه هفته منتظر می موند تا پنجشنبه برسه ... شب بشه ... ساعت صفر عاشقی ... چیز زیادی نمیخواست ... چراغ خاموش ... رادیو ... صدای همیشگیه وحید جلیلوند .... مات می موند ... گم میشد تو عمق صدا ... صدا؟خدا ... ازخدا میگفت ... از زندگیه دختر ... از عشق دختر ...خداا...چقدر معجزه دید توی زندگیش ... چقدر باور کرد ... چقدر اعتماد کرد ...چقدر تکیه کرد ... .چقدر شکست ولی ایمانش نذاشت که زمین گیر بشه ...  تو خنده ه من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 286 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

هفتاد و پنج شب .....!!!!

به قول فرید خانه ی سبز : مسخره ست نه ؟!

من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 264 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35

نود........ دیگه نه برام دوست داشتنیه...نه ترسناک ... نه باور نکردنی و نه مسخره .... وقتی یه خوابی و نود شب زندگی کنی ..اونوقت میفهمی چی میگم...خوب که فک میکنم می بینم باید چیز خیلی باارزشی باشه ...اینکه  خدا تورو؛ تو یه شرایطی قرار داده که در موردش با هرکسی حرف بزنی باورش نمیشه ...این خیلی قشنگه ...یعنی تو یه چیزی واسه خودت داری که برای بقیه غیر قابل درکه ...غیر قابل باوره ... .و اینکه چه تلخ...چه ترسناک و چه باورنکردنی ...اینو خدا برات خواسته ... پس مطمئنن خوبه ... از امشب دیگه نمیشمارم ...واینو میدونم که چیزی که خدا برای آدم میخواد بهترینه ... .   95/12/11 من و خدا...
ما را در سایت من و خدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4monafalahatie بازدید : 289 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 4:35